عشق بی پایان 1

جسیکا 💚 · 17:36 1400/07/06
عشق بی پایان 1

بپر ادامه

یک روز که مرینت و آلیا تو راه مدرسه بودن مرینت احساس میکنه گوشواره هاش دارن میوفتن نگاه میکنه میبینه گوشواره هاش سر جاش هستن در همین لحظه مانون شرور میشه مرینت به آلیا میگه برو ی جایی قایم شو آلیا میگه پس تو چی

 

مرینت تو برو من میام آلیا میگه تو از کجا میفهمی من کجا قایم میشم ؟ مرینت میگه برو الان فقط بحث کردن نیست برو دیگه داره منو نگاه میکنه آلیا : باشه . مرینت : تیکی دختر کفشدوزکی آماده میبینه کار نمیکنه گوشواره هاش رو در میاره و

 

نگاه میکنه میبینه غلابیه بعد یادش میاد اونجا که احساس کرد گوشواره هاش در آمدن یکی که هویت ش رو میدونست گوشواره هاش رو دزدیده!

 

پایان پارت 1 اگه خواستی کپی کنی حتما منبع بزن 🙂 فعلا بای🤗